تولد دوباره پارت چهارم

♥🌺안나 ♥🌺안나 ♥🌺안나 · 1402/05/25 20:15 · خواندن 6 دقیقه

ادامه مطلب ♥

+مبل‌های راحتی دارین آقای اگرست.

-نظر لطفتونه خانم دوپن‌چنگ.

فضا هر لحظه سردتر و کنایه‌ها بیشتر می‌شه. هیچ‌کس حرفی نمی‌زنه و همه ساکت هستن. بالاخره ناتالی طلسم سکوت رو می‌شکنه و می‌گه:

-دلیل اینجا بودن ما آدرینه و حتما نباید از هم خوشمون بیاد؛ ما به خاطر آدرین باید با هم کنار بیایم!

آروم زمزمه کردم:

+حق با شماست.

گابریل با لحنی صمیمانه‌تر از همیشه گفت:

-گفتی درباره طرز استفاده از معجزه‌گرها برای برآورده ‌کردن آرزوها می‌دونی؟ درسته؟

+خب راستش... نه زیاد.

-پس همون‌قدر که می‌دونی برامون توضیح بده.

+نمی‌تونم بهتون اطمینان کنم آقای اگرست. شاید این یکی دیگه از نقشه‌هاتون باشه.

-خانم دوپن‌چنگ؛ شما با اومدن به خونهٔ من، اعتمادتون رو نشون دادید. من هم رغبتی با شما بودن ندارم. فقط به‌خاطر پسر و همسرمه.

+مستر... یعنی نگهبان معجزه گرها، راز ترکیب‌کردن معجزه‌گرها و برآورده‌کردن آرزوها رو به من گفته. البته دقیق یادم نمیاد. فقط می‌دونم به اجزایی از بدن افراد، مثل خون نیاز داریم. و یک‌سری چیزها رو باید توی موقعیت خاصی بنویسیم که یادم نیست.

-اینجوری به مشکل بر می‌خوریم. باید کاری رو انجام بدید خانم دوپن‌چنگ.

*****

هر قدمی که بر می‌دارم لحظه‌ای می‌ایستم. دودلی و شک وجودم رو پر کرده. باید به کسی که مثل پدر با من رفتار کرده دروغ بگویم؟ اون وقت چه فرقی با گابریل اگرست دارم که همیشه به آدرین دروغ می‌گفته و اون رو می‌رنجونده؟
از بین یه دوراهی وحشتناک، وارد راهی شدم که بازگشت ازش خیلی سخته. نمی‌تونم برگردم.
هوا تاریک شده که به خونهٔ استاد فو می‌رسم و زنگ می‌زنم. سعی می‌کنم آروم باشم و چهرهٔ زرد رنگم رو عادی جلوه بدم. استادفو در رو باز می‌کنه و با تعجب می‌گه:

-مرینت؟!

+استاد... آممم... می‌تونم بیام داخل؟

-البته!

روی زمین می‌شینم و بلافاصله شروع به حرف‌زدن می‌کنم تا از کارم پشیمون نشدم:

+استاد؛ من... من می‌خوام دوباره لیدی‌باگ باشم. حق با شما بود. فکر کنم اونم همینو می‌خواد.

و با مظلومیت نگاهش می‌کنم. استادفو خوشحال می‌شه و می‌گه:

-این عالیه مرینت. من خیلی خوشحال شدم که به خودت اومدی. گابریل ممکنه باز هم به تلاشش ادامه بده تا وقتی که معجزه‌گرها رو به‌دست بیاره. البته تو هویت اون رو می‌دونی و...

با حواس‌پرتی می‌گم:

+درسته استاد. می‌شه برام چای درست کنین؟

- چای؟! حتما مرینت!

و با لبخندی از اتاق بیرون می‌ره. بلافاصله شروع به گشتن می‌کنم. کمدها رو زیر و رو می‌کنم تا کاغذهایی که می‌خوام رو پیدا کنم. هنگامی که ناامید می‌شم و از طرفی بهانه‌ای برای انجام‌ندادن این کار نادرست پیدا می‌کنم، یه در مخفی در کمد استاد فو می‌بینم. در رو باز می‌کنم و آروم درونش رو نگاهی می‌ندازم...
بالاخره پیداش کردم. چندبار سریع کاغذها رو می‌خونم و وقتی که مطمئن می‌شم یاد گرفتم و فراموششون نمی‌کنم، دوباره داخل کمد می‌ذارم و سریع در را می‌بندم. صدای قدم‌های استاد فو رو می‌شنوم. در باز می‌شه و استادفو سینی چای رو روبه‌روم می‌ذاره. سریع یکی را بر می‌دارم و با وجود داغی زیادش، شروع به خوردن می‌کنم. با حس عذاب‌وجدان لبخندی می‌زنم و می‌گم:

+خیلی خوشمزه بود استاد. من دیگه باید برم. پدر و مادرم نگرانم می‌شن.

-باشه مرینت.

استاد فو بلند می‌شه و گوشواره‌های لیدی‌باگ رو برام میاره. با حالتی مظلومانه می‌پرسم:

+انگشتر کت‌نوار رو به من نمی‌دید؟

و وقتی نگاه موشکافانه‌ش رو می‌بینم، با بغض می‌گم:

+می‌خوام درباره آدرین با پلگ صحبت کنم.

و صورتم رو با دستام می‌پوشونم. وقتی می‌بینم به سمت جعبه معجزه‌گرها می‌ره، لبخندی پنهانی می‌زنم و مثلا اشکام رو پاک می‌کنم.

با تردید انگشتر رو توی دستام می‌ذاره و با نگرانی می‌گه:

-امیدوارم نخوای کاری کنی که باعث پشیمونی بشه.

+اوه... نه استاد! به من اعتماد کنید.

از خانهٔ استاد فو بیرون میام و با قلبی که بی‌نهایت تنها و تبدیل به سنگ شده، به سمت خونه‌مون حرکت می‌کنم. می‌دونم که آدم خیلی بدی شدم... ولی...

حالاست که گابریل اگرست رو درک می‌کنم...