رمان تولد دوباره پارت پنجم+خبر جدید
برید ادامه😘
با صدای آلارم موبایلم از خواب بیدار میشم. دیشب کابوس میدیدم که وقتی معجزهگرها رو ترکیب کردم، آلیا رو نابود کردم.
اگه این خواب به واقعیت بپیونده چی کار کنم؟ به هیچوجه خودم رو نمیبخشم...
بلند میشم تا صبحونه بخورم و به مدرسه برم.
*در مدرسه:
-هی دختر! معلومه این چند روز اخیر کجایی؟ نگرانت شده بودم!
+چی شده آلیا؟
-چرا بهت زنگ زدم برنداشتی؟
+من؟ واقعا؟ اوه... حواسم نبوده...
-خیلی خب... بیا بریم سر کلاس. البته هنوزم هیچ معلمی درس نمیده. همه درباره لیدیباگ و کتنوار صحبت میکنند!
خیلی نگرانم. شاید بهتر باشه بگم کتنوار همون آدرینه؟ ولی اونجوری همهچی بهم میخوره و میفهمن من لیدیباگم... ولی هویت هاکماث چی؟ یعنی درسته که ساکت بشینم؟
-سلام مرینت! خب بچهها! همگی بشینین سر جاتون.
آروم پشت نیمکت میشینم. بهجای خالی آدرین خیره میشم و کمکم اشک توی چشام حلقه میزنه.
نمیتونم روی حرفای خانم بوستیه تمرکز کنم و فقط به آدرین فکر میکنم. چطور اینقدر احمق بودم و نفهمیدم که اون کتنواره؟!
-مرینت؟! چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
+چی؟ گریه؟ نه...
آلیا نگران نگام میکنه. همهٔ بچهها و خانم بوستیه بهم خیره شدن. تند تند اشکامو پاک میکنم. کمکم نگاهشونو ازم میگیرن.
آلیا آروم زمزمه میکنه:
-داشتی بلند بلند گریه میکردی!
+ببخشید؛ تو فکر بودم...
-چرا چند روزه اینطوری شدی مرینت؟ مشکلی پیش اومده؟ نکنه بخاطر ناپدیدشدن لیدیباگ و کتنواره؟ تو حتما ترسیدی!
+چی؟ نه بابا... چه ربطی به اونا داره؟
-یادته روز دوم مدرسه هم ترسیده بودی و به لیدیباگ شک داشتی؟ من مطمئنم اون دوباره پیداش میشه! همه مطمئنن! تو هم باید بهش اعتماد کنی!
+هوف... باشه.
سرمو بالا میارم و سعی میکنم روی صحبتهای خانم بوستیه تمرکز کنم...
*****
-خب خانم دوپنچنگ. تعریف کنید.
با غضب به پدر آدرین نگاه میکنم میگم:
+بله؛ خب... من فقط تونستم توضیحات روی برگه رو حفظ کنم. اونا رو نیاوردم.
-چی؟ اگه اشتباهی پیش بیاد چی؟
+من میدونم چیکار میکنم آقای اگرست. حالا لطفا اجازه بدین توضیح بدم.
سرشو میندازه پایین و میگه:
-اوه... باشه.
نفس عمیقی میکشم و توی دلم به آدرین میگم: +این کار فقط بهخاطر خودته آدرین. امیدوارم ازم ناراحت نشی.
و شروع میکنم:
+ترکیبکردن دو معجزهگر کفشدوزک و گربه کار خیلی خطرناکیه و شرایط آسونی نداره. ما باید خیلی حواسمونو جمع کنیم! برای ترکیبکردن اونها و برآوردهکردن آرزوی برگردوندن فردی به زندگی، باید بهایی بپردازیم که مرگ یک نفر دیگه در جهانه. برای این بها، دو راه وجود داره: 1.قربانی یک انسان شانسی در جهان باشه. 2.خودمون قربانی رو انتخاب کنیم؛ البته این قربانی باید خودش داوطلب باشه!
-شانسی باید باشه. ما نمیتونیم خودمونو قربانی کنیم!
+آقای اگرست. این کار واقعا شرمانه و بیانصافیه. ما نباید دیگران رو قربانی خواستههای خودمون کنیم! من خودم قبلا بهش فکر کردم. من میخوام داوطلب بشم.
-خانم دوپنچنگ! آدرین پسر منه و تو هیچ نسبتی باهاش نداری.
+آقای اگرست! من فقط بهخاطر آدرینه که قبول کردم باهاتون همکاری کنم. اون... اون کسیه که من دوستش دارم و براش هر کاری میکنم.
ناتالی سرفهای آروم میزنه تا ما رو به خودمون بیاره:
-خانم دوپنچنگ! قربان! ما نباید با هم دعوا کنیم. بعدا هم میتونیم دربارهٔ این موضوع بحث کنیم. لطفا ادامه بدین خانم دوپنچنگ...
هوفی میکشم و با اخمای درهم میگم:
+بله؛ درست میگین.
روم رو به سمت پدر آدرین میکنم و ادامه میدم:
+خب... باید برای برگردوندن فردی که جسمش از بین رفته، ولی روحش باقی مونده: باید اسم کامل فردی که میخوایم برش گردونیم رو با خون قربانی، روی علامت مشترک نگهبانان معجزهگرها، روی سنگی که در موزه لوور بود و هیولای آموک درونش بود، بنویسیم. این کار باید در نور مهتاب، شبی که قرص ماه کامله صورت بگیره.
-فکر نمیکنم کار زیاد سختی باشه. و برای برگردوندن کسی که جسمش هست، اما روحش نیست؛ باید چی کار کنیم؟
آروم زمزمه میکنم:
+منظورتون همسرتونه؟
سرشو میندازه پایین و با ناراحتی میگه:
-آره؛ کسی که دلم خیلی براش تنگ شده...
+اوه... خب... اون هم همینطوره. اما با این تفاوت که باید چیزی از اجزای بدن جسم فرد رو هم روی قسمتی که با خون روش نوشتیم، قرار بدیم. مثلا مو، یا ناخن...
پدر آدرین سرشو با رضایتمندی بالا آورد و گفت:
-برای این هم مشکلی نیست. من برای هر دو داوطلب میشم!
+من برای همسرتون نمیدونم. اما میخوام من کسی باشم که زندگی دوباره رو به آدرین میبخشم.
-نه خانم دوپنچنگ. علاوهبر اینکه اون پسر منه و رابطهای با شما نداره؛ شما خیلی جوونین و درست نیست که این کار رو بکنین!
+اون عشق منه. و من فکر نمیکنم که شما واقعا برای من نگران باشین!؟
پدر آدرین با عصبانیت میگه:
-خانم دوپنچنگ. بهتره مخالفتی نکنین!
سرمو میندازم پایین و با خشم به دستام نگاه میکنم. گابریل اگرست درست میگه؛ من هیچ نسبتی بهجز یه دوست معمولی، برای آدرین ندارم. پس در حالیکه اشک میخواد از چشام جاری بشه میگم:
+بسیار خب...
به ناتالی نگاه میکنم. اخم کرده و سخت توی فکره. پدر آدرین چشماش رو میبنده و با رضایت لبخند میزنه:
-خیلی ممنونم خانم دوپنچنگ. به لطف تو میتونم پسر و همسر عزیزم رو به زندگی برگردونم. هرچند نمیتونم ببینمشون. اما در دنیای دیگه خوشحال خواهم بود.
با خودم فکر میکنم هرچند پدر آدرین آدم سردیه؛ اما در دلش گرمای تمومنشدنی وجود داره...
-خب خانم دوپنچنگ. من در اینترنت تحقیق کردم؛ دقیقا دو هفته دیگه، شب روز دوشنبه، قرص ماه کامله و میتونیم کار رو تموم کنیم!
+عالیه آقای اگرست. پس دو هفته دیگه، روز دوشنبه میبینمتون.
بلند میشم و به سمت در میرم که ناتالی به سمتم میاد:
-ممنون که کمکمون کردی.
+خواهش میکنم. این کار فقط بهخاطر کسی بود که دوستش داشتم.
ناتالی لبخندی گرم میزنه و در رو برام باز میکنه.
آروم از خونه گابریل اگرست خارج میشم و به سمت خونهمون حرکت میکنم.
9353کاراکتر
برای پارت بعد 3لایک و کامنت
خبر اینکه نیازمند نویسنده هستم اگه وقت آزاد دارید درخواست بدید
خبر بعد درمورد یک رمان جدیده این رمان تموم بشه یه رمان منحرفی🔞میزارم
پس حمایت کنید💞
باییییی👋🏻